شب اول بر ماسه ها، هزارها فرسنگ دور از آب و آبادى خوابیدم. تک افتاده تر از کشتى شکسته اى بر کَلَکى در اقیانوس بودم. حالا تصوّر کنید صداى طرفه و ضعیفی که با دمیدن آفتاب بیدارم کرد تا چه اندازه دور از انتظار بود. صدا گفت:
- ب ىزحمت... برایم گوسفندى نقاشى کن!
- ببخشید؟
- برایم گوسفندى نقاشى کن...
انگار که صاعقه به من زده باشد بر پا جستم. چشم هایم را مالیدم و درست نگاه کردم. آدمک نازى را دیدم سراپا غریب و عجیب که جدى براندازم مى کرد.